گرچه اینجا نیستی
ولی انگار اینجا
به تو عادت کرده
در و دیوار زِ من هر لحظه
خبر از حالِ تو را می پرسند
غافل از اینکه
منِ خسته ی آشفته ی رنجور هنوز
غرق در بی خبری
در پی تو
کو به کو
کوچه به کوچه
همه جا می گردم
ولی اینجا انگار
تا قیامت بی تو
زندگی زندانُ
تنِ من زندانیست
این فقط روح من است
که همه شب در خواب
به ملاقات تو پر می گیرد
و تن خسته و مجروح مرا
کنجِ سلول رها می سازد