ای روزگار، ای روزگار، از دستِ
تو هستم شکار
ما را به خاک انداختی، باور نداری از قرار
با هرکه رو در رو شدم، در چشمِ او دریای غم
با تو مدارا میکند، شاید شَوی تو شرمسار
بعد از عمری اگر از کوچه ی ما میگذری
عشوه کم کن که نگویند زِ ما بی خبری
قصه ی هجرِ منو تو همگان می دانند
گرچه آشفته منم تو زِ من آشفته تری
من به این دوری چرا عادت ندارم
دوری از عشقِ تو را طاقت ندارم
سالها از رفتنت بگذشته اما
با خیالِ تو دَمی راحت ندارم
ای دل تو چقدر ساده و تنها و حقیری
پشت سر هر ناکس و کس بونه میگیری
یک روز به یک عشوه ی شیرین گرفتار
روز دگر از غصه چو فرهاد می میری
توبه کردم که گر از کوچه ما می گذری
بوی پیراهن تو مست و ملولم نکند
ولی افسوس و صدافسوس که من
سر این توبه شکستن ید طولی دارم
بیزارم از این زندگی
اندوه وغم، واماندگی
تکرار افعالی معین
شرمندگی اندر جبین
ای داد از این تزویرها
تحقیرها، تحذیرها
صبح تا به شب
شب تا به صبح
جان می کنی
فک میزنی
و در نهایت هم که باز
در حسرت آرامش و
یک لحظه فارغ از ملال
ادامه مطلب ...