از مکر و ریا کاریِ تو جان به لب آمد
آن روشنیِ روز هدر رفت و شب آمد
در ظلمت و تاریکی و افکار پریشان
تاب از سرِ من رفت و دگربار تب آمد
بازارِ صداقت دگر امروز کساد است
اندیشه ی تو، پُر ز همه مکر و فساد است
کالای تو را بار دگر نیست خریدار
زیرا که تو را فکر، فقط سودِ زیاد است
با دوز و کَلَک طعمه تو را جور
شود گاه
شاید که به نیرنگ ، گَهی باز شَوَد راه
تو خوف کن از گَردشِ ایام و مَپندار
تا روزِ قیامت پسِ ابر، محو شود ماه
جز حُقّه وُ نیرنگ تو را کارِ
دِگر چیست
در مدرسه ی مکر تو را نمره شده بیست
اینجا که رسیدی دگر آخرِ کار است
زنهار به اصلاحِ تو امّید، دگر نیست